نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر


یکی برنگ عقیق و دگر ببوی عبیر

چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید


یکی همه زره است و دگر همه زنجیر

درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر


یکی طویلۀ گوهر دگر بساط حریر

بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ


یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر

زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست


یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر

هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ


یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر

هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون


یکی چو خامۀ مانی یکی بت کشمیر

بدشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست


یکی بمعدن برف و دگر بجای زریر

نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع


یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر

ز چیزها بدو چیزست رنگ و بوی بهار


یکی بباد صبا و دگر با بر مطیر

ز کارها بدو کارست قدر و مفخر من


یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر

عجب سزای دو چیزست نام و صورت او


یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر

جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او


یکی بقوت برنا دگر بدانش پیر

بجود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد


یکی بباد صبا و دگر بچرخ اثیر

ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست


یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر

بمدحش اندر شاعر شود قضا و قدر


یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر

به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را


یکی بسعد بشیر و دگر بنحس نذیر

کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست


یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر

ز روشنایی و دانش دو مایه شد بدو چیز


یکی بشمس مضییء و دگر ببدر منیر

همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او


یکی بفخر مشار و دگر بجود مشیر

دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم


یکی بوقت صهیل و دگر بوقت صریر

بمدحش اندر گویی مرکبست دو چیز


یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر

چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزۀ او


یکی میان دماغ و دکر میان ضمیر

دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع


یکی همه خردست و دگر همه تو قیر

بدین جهان دو دلیلست مهر و کینۀ او


یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر

دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را


یکی بجای خورنق دگر بجای سدیر

دو عادتست مر او را بگاه بخشش و خشم


یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر

دو پیشۀ متضادست کار مرکب او


یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر

دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب


یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر

گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند


یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر

همی روند ز پیکار او هزیمتیان


یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر

ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار


یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر

ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم


یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر

بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست


یکی در خردست و دگر در تقدیر

خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی


یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر

جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه


یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر

زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز


یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر

چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز


یکی بوقت بهار و دگر در اول تیر

مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش


یکی بنالۀ زار و دگر بنالۀ زیر